×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

bahaltarin

× سلام به تمامی دوستان من عضو ویژه سایت نیستم لطفا پیام ندید چون نمی توانم بخوانم آرامش چیست؟ نگاه به گذشته و شکر خدا. نگاه به آینده و اعتماد به خدا. نگاه به اطراف و جستجوی خدا. نگاه به درون و دیدن خدا . � لحظه هایتان سرشار از بوی خدا�
×

آدرس وبلاگ من

lovely1.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/saber68

داستان

ادامه داستان سایت گل نوشته ها تا به امروز
http://golneveshteha.blogfa.com/

آرایشگر و اثبات وجود خدا

داستان کوتاه 110 :

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها درگرفت. آن ها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند. وقتی به موضوع خدا رسید، مشتری گفت : من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.

آرایشگر پرسید: چرا باور نمی کنی؟

 

مشتری جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج وجود داشته باشد ...

 

در همین حین توجه هر دویشان به مردی جلب شد که با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده از جلوی مغازه عبور کرد. آرایشگر رو به مشتری کرد و گفت : آیا در این شهر آرایشگری وجود دارد.

مشتری با لحنی تمسخر آلود جواب داد : آری، این چه سوالی است که می پرسی؟

آرایشگر گفت : من که نمی توانم حرفت را باور کنم؛ اگر آرایشگری وجود داشت، این مرد با چنین ظاهری دیده نمی شد.

مشتری که منظور آرایشگر را دریافته بود، خجالت زده مبلغ اصلاح موی خود را پرداخت کرد و با حالتی متفکرانه از آرایشگاه خارج شد.

کوتاه ترین داستان کوتاه ( داستانک )

داستان کوتاه 111 :

کوتاه ترین داستان کوتاه جهان توسط ارنست همینگوی نوشته شده :

For Sale: Baby Shoes, Never Worn

برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده


گفته می شود ارنست همینگوی این داستان ۶ کلمه ای را برای شرکت در یک مسابقه ی داستان کوتاه نوشته است و برنده ی مسابقه نیز شده است. همچنین گفته می شود که وی این داستان کوتاه را در یک شرط بندی با یکی از دوستانش که ادعا کرده بود که با ۶ کلمه نمی توان داستان نوشت، نوشته است


.


پیروزی اراده بر زمان

در سال 1968 مسابقات المپيك در شهر مكزيكوسيتي برگزار شد. در آن سال مسابقه دوي ماراتن يكي از شگفت انگيزترين مسابقات دو در جهان بود. دوي ماراتن در تمام المپيك ها مورد توجه همگان است و مدال طلايش گل سرسبد مدال هاي المپيك. اين مسابقه به طور مستقيم در هر 5 قاره جهان پخش مي شود.

 كيلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزديكي با هم داشتند. نفس هاي آنها به شماره افتاده بود، زيرا آن ها 42 كيلومتر و 195 متر مسافت را دويده بودند. دوندگان همچنان با گام هاي بلند و منظم پيش مي رفتند. چقدر اين استقامت زيبا بود ...

 هر بيننده اي دلش مي خواست كه اين اندازه استقامت و توان داشته باشد. دوندگان، قسمت آخر جاده را طي كردند و يكي پس از ديگري وارد استاديوم شدند. استاديوم مملو از تماشاچي بود و جمعيت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشويق كردند. رقابت نفس گير شده بود و دونده شماره ... چند قدمي جلوتر از بقيه بود. دونده ها تلاش مي كردند تا زودتر به خط پايان برسند و بالاخره دونده شماره ... نوار خط پايان را پاره كرد...

استاديوم سراپا تشويق شد. فلاش دوربين هاي خبرنگاران لحظه اي امان نمي داد و دونده هاي بعدي يكي يكي از خط پايان گذشتند و بعضي هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پايان چند قدم جلوتر از شدت خستگي روي زمين ولو شدند.

 اسامي و زمان هاي به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام شد. نفر اول با زمان دو ساعت و ... در همين حال دوندگان ديگر از راه رسيدند و از خط پايان گذشتند...

 در طول مسابقه دوربين ها بارها نفراتي را نشان داد كه دويدند، از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسير مسابقه بيرون آمدند. به نظر مي رسيد كه آخرين نفر هم از خط پايان رد شده است. داوران و مسوولين برگزاري مي روند تا علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پايان را جمع آوري كنند. جمعيت هم آرام آرام استاديوم را ترك مي كنند. اما...

بلند گوي استاديوم به داوران اعلام ميكند كه خط پايان را ترك نكنند. گزارش رسيده كه هنوز يك دونده ديگر باقي مانده. همه سر جاي خود برمي گردند و انتظار رسيدن نفر آخر را مي كشند. دوربين هاي مستقر در طول جاده تصوير او را به استاديوم مخابره ميكنند.

از روي شماره پيراهن او اسم او را مي يابند � جان استفن آكواري � است دونده سياه پوست اهل تانزانيا، كه ظاهرا برايش مشكلي پيش آمده، لنگ مي زد و پايش بانداژ شده بود. 20 كيلومتر تا خط پايان فاصله داشت و احتمال اين كه از ادامه مسير منصرف شود زياد بود. نفس نفس مي زد. احساس درد در چهره اش نمايان بود. لنگ لنگان و آرام مي آمد ولي دست بردار نبود. چند لحظه مكث كرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را مي گيرند تا از ادامه مسابقه منصرفش كنند ولي او با دست آنها را كنار مي زند و به راه خود ادامه مي دهد.

 داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پايان محل مسابقه را ترك كنند. جمعيت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام نتايج ترك نمي كند. جان هنوز مسير مسابقه را ترك نكرده و با جديت مسير را ادامه مي دهد. خبرنگاران بخش هاي مختلف وارد استاديوم شده اند و جمعيت هم به جاي اينكه كم شود زيادتر مي شود ...

 جان استفن با دست هاي گره كرده و دندان هاي به هم فشرده و لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حركت خود به سوي خط پايان ادامه مي دهد او هنوز چند كيلومتري با خط پايان فاصله دارد آيا او مي تواند مسير را به پايان برساند؟ خورشيد در مكزيكوسيتي غروب مي كند و هوا رو به تاريكي مي رود.

بعد از گذشت مدتي طولاني، آخرين شركت كننده دوي ماراتن به استاديوم نزديك مي شود، با ورود او به استاديوم جمعيت از جا برمي خيزد. چند نفر در گوشه اي از استاديوم شروع به تشويق مي كنند و بعد انگار از آن نقطه موجي از كف زدن حركت مي كند و تمام استاديوم را فرا مي گيرد. نمي دانيد چه غوغايي برپا مي شود.

 40 يا 50 متر بيشتر تا خط پايان نمانده او نفس زنان مي ايستد و خم مي شود و دستش را روي ساق پاهايش مي گذارد، پلك هايش را فشار مي دهد نفس مي گيرد و دوباره با سرعت بيشتري شروع به حركت مي كند. شدت كف زدن جمعيت لحظه به لحظه بيشتر مي شود. خبرنگاران در خط پايان تجمع كرده اند. وقتي نفرات اول از خط پايان گذشتند، استاديوم اينقدر شور و هيجان نداشت. نزديك و نزديك تر ميشود و از خط پايان مي گذرد. خبرنگاران، به سوي او هجوم مي برند نور پي در پي فلاش ها استاديوم را روشن كرده است؛ انگار نه انگار كه ديگر شب شده بود. مربيان حوله اي بر دوشش مي اندازند. او كه ديگر توان ايستادن ندارد، مي افتد ...

 آن شب مكزيكوسيتي و شايد تمام جهان از شوق حماسه جان، تا صبح نخوابيد. جهانيان از او درس بزرگي آموختند و آن اصالت حركت، مستقل از نتيجه بود. او يك لحظه به اين فكر نكرد كه نفر آخر است. به اين فكر نكرد كه براي پيشگيري از تحمل نگاه تحقيرآميز ديگران به خاطر آخر بودن ميدان را خالي كند. او تصميم گرفته بود كه اين مسير را طي كند، اصالت تصميم او و استقامتش در اجراي تصميمش باعث شد تا جهانيان به ارزش جديدي توجه كنند ارزشي كه احترامي تحسين برانگيز به دنبال داشت.

 فرداي مسابقه مشخص شد كه جان از همان شروع مسابقه به زمين خورده و به شدت آسيب ديده است. او در پاسخگويي به سوال خبرنگاري كه پرسيده بود، چرا با آن وضع و در حالي كه نفر آخر بوديد از ادامه مسابقه منصرف نشديد؟ ابتدا فقط گفت: براي شما قابل درك نيست و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد: مردم كشورم مرا 5000 مايل تا مكزيكوسيتي نفرستاده اند كه فقط مسابقه را شروع كنم، مرا فرستاده اند كه آن را به پايان برسانم.

 داستان � جان استفن آكواري � از آن پس در ميان تمام ورزشكاران سينه به سينه نقل شد.

حالا آيا يادتان هست كه نفر اول برنده مدال طلاي همان مسابقه چه كسي بود ؟!!

يک اراده قوي بر همه چيز حتي بر زمان غالب مي آيد.

شرلوک هلمز و دستیارش

شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردي و شب هم چادري زدند و زير آن خوابيدند. نيمه هاي شب هلمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار کرد و گفت: �نگاهي به بالا بينداز و به من بگو چه مي بيني؟ � واتسون گفت: �ميليون ها ستاره مي بينم�.  هلمز گفت: �چه نتيجه اي مي گيري؟� واتسون گفت: �از لحاظ روحاني نتيجه مي گيرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم. از لحاظ ستاره شناسي نتيجه مي گيرم که زهره در برج مشتري ست، پس بايد اوايل تابستان باشد. از لحاظ فيزيکي نتيجه مي گيرم که مريخ در محاذات قطب است، پس بايد ساعت حدود سه نيمه شب باشد �. شرلوک هلمز قدري فکر کرد و گفت: �واتسون! تو احمقي بيش نيستي! نتيجه ي اول و مهمي که بايد بگيري اين است که چادر ما را دزديده اند�.


من و ماجرای گوسفند

برگرفته از کتاب داستان کودکی من اثر چارلی چاپلین و ترجمه ی محمد قاضی

 

... در انتهای کوچه‌ي ما کشتارگاهی بود و گوسفندهایی که به آن‌جا می‌رفتند، از جلو خانه ما رد می‌شدند. یادم می‌آید که روزی، یکی از آن گوسفندها در رفت و در کوچه پا به فرار گذاشت و بچه‌های ولگرد، خوشحال از این ماجرا، سر در عقب حیوان گذاشتند. بعضی سعی کردند او را بگیرند و بعضی زمین خوردند. من وقتی جست و خیز دیوانه‌وار حیوان مظلوم را که بع‌بع می‌کرد دیدم، از بس صحنه به نظرم مضحک آمد که قاه‌قاه خندیدم. ولی وقتی بالاخره آن حیوان بی‌چاره را گرفتند و به طرف کشتارگاه بردند، واقعیت این صحنه‌ي غم‌انگیز که از اول به نظرم مضحک آمده بود، مرا غرق در اندوه کرد، و من به اتاق خودمان پناه بردم و گریه کردم و خطاب به مادرم داد زدم: �او را خواهند کشت! او را خواهند کشت!� از آن به بعد، روزهای متوالي از آن واقعه‌ي بعدازظهر بهاری و آن تعقیب مضحک یاد کردم و اینک از خود می‌پرسم که نکند آن حادثه، هسته‌ي اصلی فیلم‌های آینده‌ي من، یعنی ترکیب تراژدی و کمدی، یا غم و شادی را در خود نهفته داشته است... .

منبع : رهپو

نامه ای به خدا

مردی برای یک اداره پست کار می کرد که مسئول رسیدگی به نامه هایی که آدرس نامعلوم داشتند بود. یك روز متوجه نامه ای شد كه روی پاكت آن با خطی لرزان نوشته شده بود : نامه‌ای به خدا

با خودش فكر كرد بهتر است نامه را باز كرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود :

خدای عزیزم

بیوه زنی هشتاد و سه ساله هستم كه زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می‌گذرد. دیروز یك نفر كیف مرا كه صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود كه تا پایان ماه باید خرج می‌كردم. یكشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت كرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ كس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی می تونی من كمك كنی؟

كارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همكارانش نشان داد. نتیجه این شد كه همه آن ها جیب خود را جستجو كردند و هر كدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نود وشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند

همه كارمندان اداره پست از اینكه توانسته بودند كار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این كه نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید كه روی آن نوشته شده بود: نامه‌ای به خدا

 

همه كارمندان جمع شدند تا نامه را باز كرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :

خدای عزیزم،

چگونه می‌توانم از كاری كه برایم انجام دادی تشكر كنم. با لطف تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا كرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آن ها گفتم كه چه هدیه خوبی برایم فرستادی. البته چهار دلار آن كم بود كه مطمئنم كارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند

پسر کشیش


کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده اش بکند. پسر هم مثل تقريباً بقيه هم سن و سالانش واقعاً نمي دانست که چه چيزى از زندگى مي خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت. يک روز که پسر به مدرسه رفته بود ، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد. به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد : يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب. کشيش پيش خود گفت : من پشت در پنهان مي شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد. آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر مي دارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست. اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم الخمر و به درد نخوري خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.

مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت مي زد کاپشن و کفشش را به گوشه اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد. کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که مي خواست از اتاق خارج شود، چشمش به اشياء روى ميز افتاد. با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن ها را از نظر گذراند کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد. سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد. کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت :خداى من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سياستمدار خواهد شد.


!








چهارشنبه 27 بهمن 1389 - 8:58:34 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


چه بخـوریم که خوش به حـالمان شود ؟


تصاویر جالب : کفش دخترا و پسرا تو مواقع مختلف چجوریه؟!


زیارت آنلاين حرم امام رضا(ع)


اس ام اس شهادت امام علی (ع)


پنج داستان کوتاه جالب و خواندنی


۲ داستان آموزنده و کوتاه


راه های بی نظیر برای تحت‌ تاثیر قرار دادن اطرافیان


این ها را بخورید تا جوش نزنید


آلبوم جدید و فوق العاده زیبای فریدون آسرایی با نام خاطرات گم شده , با سه کیفیت


آیا میدانید جدید


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

1368305 بازدید

79 بازدید امروز

365 بازدید دیروز

2070 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements